رازهای تختجمشید؛ روایت یک سفر مرموز

وقتی اسم تختجمشید به گوشم میخوره، همیشه چیزی فراتر از یک ویرانهی تاریخی در ذهنم شکل میگیره. نمیدونم شما هم این حس رو دارید یا نه، اما برای من، تختجمشید فقط یک مجموعهی باستانی نیست؛ انگار پنجرهایه که به دنیایی گمشده باز میشه. جایی که هر سنگش، هر پلهاش و هر نقشبرجستهاش، حرفی برای گفتن داره.
اون روزی که تصمیم گرفتم به دیدن تختجمشید برم، حس میکردم دارم به سمت یک راز سفر میکنم، نه فقط یک مقصد گردشگری. وقتی از جادههای پیچدرپیچ شیراز به سمت مرودشت حرکت میکردم، کوه رحمت از دور پیدا شد؛ کوهی که سایهاش درست پشت تختجمشید پهن شده، مثل نگهبانی که هزاران ساله مراقبشه.
وقتی رسیدم و پلههای بزرگ و عریض تختجمشید رو دیدم، اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود: «چطور ممکنه این همه سنگ عظیم رو اینجا کنار هم چیده باشن؟» هیچ جرثقیلی در کار نبوده، هیچ ماشینآلاتی وجود نداشته. انگار دستهای غولآسایی این سنگها رو جاگذاری کرده باشن. همین جا بود که اولین راز خودش رو بهم نشون داد.
راز پلهها و ورود به جهانی دیگر
پلهها خیلی جالبه. بلند و پهن ساخته شدن، جوری که وقتی ازشون بالا میری، حس میکنی داری به آرامی و با وقار وارد یک دنیای دیگه میشی. میگن این طراحی عمدی بوده، تا پادشاهان، نمایندگان کشورها و حتی سربازها مجبور نشن خم بشن یا به سختی بالا برن. اما من وقتی قدم روی پلهها گذاشتم، حس کردم دارم از یک مرز عبور میکنم؛ مرز بین جهان امروز و گذشتهای که هنوز زندهست.
هر پله، انگار یک ضربان قلب بود. و با هر قدم، صدای پای مردمانی رو میشنیدم که هزاران سال پیش همین مسیر رو رفتن. سفیرانی که با هدایای عجیبوغریب اومدن، سربازانی که به احترام ایستادن، و نجواهایی که شاید هنوز توی گوش این سنگها مونده.
دروازهی ملل؛ جایی که جهان به هم میرسید
وقتی وارد دروازهی ملل شدم، ناگهان حس کردم وسط یک چهارراه جهانی ایستادم. ستونهای بلند، سرستونهای عظیم و نقش گاوهای بالدار، آدم رو میخکوب میکنه.
همیشه این سؤال توی ذهنم بوده: چرا اینهمه نمادهای متفاوت کنار هم جمع شدن؟ چرا پرندگان بالدار، شیرهای درنده و گاوهای عظیمالجثه در یک جا حکاکی شدن؟ این فقط هنر نیست. این انگار یک زبان نماده.
برخی میگن این نمادها نشونهی وحدت ملل مختلف بوده. اما من شک دارم. به نظرم اینها بیشتر شبیه به رمزهایی هستن که قرنها بعد هم هنوز نتونستیم کامل بخونیمشون. آیا ممکنه اینها بخشی از یک سیستم اسرارآمیز باشن؟ شاید چیزی مثل کتاب مقدسی که روی سنگها حک شده؟
تالار صد ستون؛ هزارتوی سنگی
بعد به تالار صد ستون رسیدم. وای که چه جایی بود. وقتی وسط اون سالن عظیم ایستادم، حس کردم در یک هزارتوی سنگی گرفتار شدم. ستونها مثل درختهای سنگی سر به فلک کشیده بودن، و فضا پر از سکوتی بود که عجیباً سنگین به نظر میرسید.
خیلیها میگن این تالار محل دیدارهای مهم و بارعام شاهان بوده. اما بعضی پژوهشگرها معتقدن اینجا کاربرد آیینی هم داشته. و من راستش نمیتونم این احتمال رو نادیده بگیرم. چرا که معماری این سالن، با اون همه شکوه و عظمت، بیشتر شبیه یک معبد میمونه تا صرفاً یک تالار حکومتی.
یک لحظه چشمهامو بستم و سعی کردم صدای قدمهای سربازان جاویدان رو تصور کنم؛ همونهایی که میگن هیچوقت نمیمردن، چون همیشه یک سپاه آماده به خدمت بودن. و راستش این فکر به ذهنم اومد که شاید "جاویدان" بودنشون فقط یک استعارهی نظامی نبوده. شاید چیزی فراتر از اون وجود داشته.
نقشبرجستهها؛ کلمات سنگی
هرچی بیشتر جلو میرفتم، نقشبرجستهها بیشتر جلوی چشمم میومدن. سربازانی که دست در دست هم دارن، شیرهایی که گاوها رو به زمین میکوبن، و صف طولانی هیئتهای نمایندگی که هدایا میارن.
اما چیزی توی این نقشها من رو به فکر فرو برد. چرا همه اینقدر منظم و یکشکل حکاکی شدن؟ چرا هیچ اثری از خشونت واقعی جنگ یا رنج بردهها دیده نمیشه؟ همهچیز بیش از حد آرمانی و نمادینه.
انگار اینها روایت مستقیم تاریخ نیستن، بلکه یک جور "کتاب تصویری" هستن که قرار بوده پیام خاصی برسونه. بعضیها میگن این پیام، نشون دادن قدرت شاهنشاهیه. اما من فکر میکنم این نقشها، بیشتر شبیه یک زبان رمزگونه هستن. زبانی که فقط برای عدهای خاص قابل خوندن بوده.
آتشسوزی مرموز
و اما راز بزرگ: چطور این شکوه نابود شد؟ همه میگن اسکندر مقدونی تختجمشید رو به آتش کشید. اما چرا؟ بعضیها میگن از روی کینه، بعضیها میگن از روی مستی، و بعضیها معتقدن عمدی بوده تا یک تمدن رو برای همیشه نابود کنه.
اما نکته اینجاست: شواهدی هست که نشون میده همه جای تختجمشید یکباره نسوخته. انگار بخشهایی از قبل آماده شده بوده برای نابودی. بعضی باستانشناسها میگن شاید خود ایرانیها پیش از حمله، اسناد و رازهایی رو سوزوندن که دست دشمن نیفته.
اینجاست که ذهن من پرواز میکنه: چه چیزی اونقدر ارزشمند بوده که شاهان هخامنشی حاضر شدن خودشون از بین ببرنش؟ آیا نوشتههایی بودن که رازهای بزرگ کیهان و زمین رو فاش میکردن؟ یا شاید دانشهایی که نمیخواستن به دست دشمن بیفته؟
ارتباط با ستارگان
یکی از چیزهایی که کمتر بهش توجه شده، موقعیت جغرافیایی تختجمشیده. بعضی محققها میگن بناها طوری چیده شدن که با مسیر حرکت خورشید و ماه در ارتباط باشن. بعضی دیگه حتی معتقدن ستونها و دروازهها با صور فلکی خاصی هماهنگ شدن.
وقتی شب توی محوطه موندم و آسمون پرستارهی مرودشت رو نگاه کردم، حس کردم واقعاً این مکان یک رصدخانهی عظیم هم بوده. شاید شاهان هخامنشی فقط حاکمان زمین نبودن، بلکه چشمشون به آسمون هم بوده.
نجواهای سنگ
یه چیزی رو بهتون بگم؛ وقتی خیلی ساکت میشید و دستتون رو روی دیوارهای تختجمشید میذارید، انگار یک زمزمهی خیلی خفیف میشنوید. شاید این فقط توهم باشه، یا بازی باد در لابهلای سنگها. ولی من قسم میخورم که حس کردم صدایی شبیه دعا یا سرود شنیدم.
اینجا جاییه که هزاران سال پیش، انسانهایی با باورهایی عمیق زندگی کردن. شاید اون زمزمهها بازتاب همون انرژیهاییه که هنوز توی فضا باقی مونده.
پایان یا آغاز؟
وقتی از تختجمشید پایین اومدم، هوا کمکم رو به غروب میرفت. نور نارنجی خورشید آخرین اشعههاش رو روی ستونهای شکسته میریخت و اونها مثل نگهبانان خستهای بودن که هنوز سر جاشون ایستادن.
همونجا به این فکر افتادم: تختجمشید واقعاً نابود شد، یا فقط به خواب فرو رفت؟ شاید رازهاش هنوز اونجا هستن، زیر خاک یا لابهلای سنگها، منتظر روزی که دوباره کسی بخواد اونها رو بخونه.
برای من، تختجمشید دیگه فقط یک اثر باستانی نیست. اینجا یک معماست؛ معمایی که نه مورخان، نه باستانشناسها و نه هیچ کتابی هنوز جوابش رو نداده. تنها چیزی که میمونه، حس عجیبیه که وقتی اونجا قدم میزنی بهت دست میده. حسی که میگه هنوز داستان اینجا تموم نشده...
جمعبندی
تختجمشید یک ویرانهی خاموش نیست؛ یک موجود زندهست. هر کسی که به دیدنش میره، بخشی از رازهاش رو میشنوه. شاید نه با گوش، بلکه با دل. و شاید این بزرگترین رمز تختجمشید باشه: اینکه هرکس چیزی متفاوت ازش دریافت میکنه.
نظرات (0)
هنوز نظری برای این خبر ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر میدهد!