کسانی که از خیر اوملاس گذشتند...

رایان . م دیروز فلسفه
کسانی که از خیر اوملاس گذشتند...
با خواندن این مطلب شما به چالش کشیده خواهید شد. در شهر خیالی اوملاس، سعادت و شادی بی‌پایان مردم بر پایه رنج شدید یک کودک تنها و زندانی در زیرزمینی تاریک بنا شده است...

در دل یک شهر خیالی به نام اوملاس، جایی که خوشبختی همچون نسیمی ملایم بر همه چیز می‌وزید، داستانی نهفته است که مرزهای اخلاق و انسانیت را به لرزه درمی‌آورد. تصور کنید: شهری پر از شادی بی‌پایان، با خیابان‌هایی مزین به گل‌های رنگارنگ، موسیقی که از هر گوشه‌ای برمی‌خیزد، و مردمی که در آرامش و سعادت زندگی می‌کنند. در اوملاس، هیچ جنگ، فقر یا بیماری‌ای وجود ندارد. کودکان با خنده بازی می‌کنند، بزرگسالان در جشنواره‌های پرجنب‌وجوش شرکت می‌جویند، و هوا همیشه معتدل و دلپذیر است. این شهر، نمادی از بهشت زمینی است. جایی که هر آرزویی برآورده می‌شود و زندگی همچون یک رویای شیرین جریان دارد.

اما این خوشبختی، رازی تاریک در دل خود پنهان دارد. در زیر یکی از ساختمان‌های زیبا، در یک زیرزمین نمور و تاریک، کودکی تنها و بی‌گناه زندانی است. این کودک – که ممکن است پسر یا دختر باشد، با چشمانی پر از ترس و تنهایی در شرایطی وحشتناک زندگی می‌کند: بدون نور، بدون محبت، بدون غذا و لباس کافی. او در کثافت می‌نشیند، درد می‌کشد و فریاد می‌زند، اما هیچ‌کس به یاری‌اش نمی‌آید. چرا؟ چون همه مردم اوملاس می‌دانند که سعادت شهرشان بر پایه رنج این کودک بنا شده است. این یک قرارداد نانوشته است: اگر این کودک آزاد شود یا حتی لحظه‌ای آرامش یابد، تمام شادی اوملاس فرو خواهد ریخت. مردم شهر، از کوچک تا بزرگ، این حقیقت را در سنین جوانی می‌آموزند. آن‌ها به زیرزمین می‌روند، کودک را می‌بینند، و با چشمانی باز به زندگی‌شان بازمی‌گردند.

بیشتر مردم، پس از این مواجهه، تصمیم می‌گیرند بمانند. آن‌ها با خود می‌گویند که رنج یک نفر، در برابر خوشبختی هزاران نفر، قابل توجیه است. زندگی‌شان ادامه می‌یابد: جشن‌ها، عشق‌ها، و آرامش. اما برخی (آن‌هایی که روح‌شان تاب این ناعدالتی را ندارد) نمی‌توانند بمانند. این افراد، "کسانی که از املاس می‌روند"، در سکوت شبانه شهر را ترک می‌کنند. آن‌ها به سوی جایی ناشناخته قدم می‌گذارند، جایی که شاید تاریک‌تر و سخت‌تر باشد، اما حداقل بر پایه دروغ و رنج دیگران بنا نشده. آن‌ها نمی‌دانند مقصدشان کجاست، اما می‌دانند که نمی‌توانند بخشی از این سیستم باشند. قدم‌های‌شان، نمادی از اعتراض خاموش است – انتخابی برای اخلاق، حتی اگر به قیمت خوشبختی شخصی‌شان تمام شود.

این داستان، نوشته اورسولا کی. لو گین، نه تنها یک روایت خیالی است، بلکه آینه‌ای برای جهان ماست. حالا بیایید به جامعه خودمان نگاهی بیندازیم. ما در حقیقت در اوملاس زندگی می‌کنیم: جامعه‌ای که رفاه و پیشرفتش بر پایه رنج میلیون‌ها نفر بنا شده – کارگران استثمار‌شده در کارخانه‌ها، کودکان گرسنه در کشورهای فقیر، محیط زیستی که برای مصرف‌گرایی‌مان نابود می‌شود، و نابرابری‌هایی که هر روز نادیده می‌گیریم. ما از گوشی‌های هوشمندمان لذت می‌بریم، بدون اینکه به فکر معدن‌کارانی باشیم که در شرایط برده‌وار مواد اولیه‌اش را استخراج می‌کنند. ما در شهرهای پرنور زندگی می‌کنیم، اما "کودکان زیرزمین" – مهاجران، اقلیت‌ها، و محرومان – را فراموش می‌کنیم.

تصمیم تو چیست؟ آیا می‌مانی و از این خوشبختی کاذب لذت می‌بری، یا برمی‌خیزی، قدم در راه ناشناخته می‌گذاری و برای تغییری واقعی تلاش می‌کنی؟ انتخاب با توست. اما یادت باشد، رفتن از املاس، آغاز یک زندگی واقعی است.

نظرات (0)

ارسال نظر جدید
لطفاً نام و نام خانوادگی خود را وارد کنید.
لطفاً یک ایمیل معتبر وارد کنید.
لطفاً نظر خود را وارد کنید.

هنوز نظری برای این خبر ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر می‌دهد!