اهو
آهو
بزرگ و ریش سفید عشیره که پا به
اتراق مان می گذاشت. همه ی مردان
قبیله سور وسات و تدارک می دیدند.و
هر کسی به کاری مشغول می شد. تا
جلوی بزرگ عشیره حفظ ابرو کنند.
حیدر علی به رسم همیشگی، گوسفندی
برای خان بزرگ قربانی میکرد و خودش
گوش تا گوش گوسفند را می برید.
مردی زمخت با سبیل های بنا گوشی،
با چاقویی که همیشه از تیزی برق می زد.
وهمیشه چاقو به دست آماده بود.
بدذاتی و عبوس بودن را می شد از
چشمانش خواند. و با دیدن قیافه
همیشه خشمگینش بر خود لرزید. این
قصاب گوسفندان عشیره، برخلاف
خودش، دختری زیبا با چشمانی درشت
به نام آهو داشت. آهو برخلاف دختران
عشیره که از نه سالگی بنای شوهر و
شوهرداری را سرمشق و هدف زندگی
خود می کردند.همیشه کتاب به بغل بود
کتاب خواندن را دوست داشت.
همیشه او را از دور می دیدم که بر تکه
سنگی، وسط دشت نشسته است. کتابی
را لای دامن پرچین خود گذاشته است .و
در لا به لای صفحات کتاب چیزی
می خواند یا می نویسد. پدرش حیدر
علی قصاب همیشه او را از کتاب خواندن
منع میکرد و کتابهای او را لای آتش
میسوزاند. و به او امر و نهی میکرد که
در کارهای دوشیدن گوسفندان وآماده
کردن گوشت وغذا وقت بگذراند.اما او
برخلاف حرف های پدرش و کتک های
مادرش همیشه از دورگردی که برای
فروختن وسایل به کنار چادرهایمان
می آمد کتابی را می خرید و با خود می
برد. و از ترس، کتاب را میان وسایل و
لباس هایش قایم می کرد.
دخترکی با جثه ی نحیف و چشمانی
درشت و گیرا و موهای خرمایی بلندش،
به راستی که او دلم را از کف ربوده بود.
او را دوست می داشتم.
صبح که از خواب بیدار می شدم و
گوسفندان را برای چرا جمع می کردم.
به عمد از کنار چادر آهو رد می شدم.
و گوش جان می سپردم به زمزمه هایی
که با خود می گفت.
کاش من حرفهای دهانت می شدم.
که یک به یک آن ها را با روح من اغشته
می کردی و زمزمه میکردی .
حس زیبایی بود...... زندگی برای آهو.....
اما این خیال خوش واحساس زیبا، با
اومدن ریش سفید عشیره به ترس و
اضطراب تبدیل شده بود .همه جای
عشیره جو افتاده بود که خان آهو را
برای پسر شیرین عقلش خواستگاری
کرده است .و حیدر علی قصاب بی هیچ
فکری تصمیم داشت آهو را به پسر خان
بدهد. دیوانه وار، دور چادرها راه
می رفتم و با خودم حرف می زدم.
باید کاری میکردم. آهو باید از بین این
آدمها می رفت .... باید می رفت.
شب تا صبح خواب به چشمانم نیامد.
هوا هنوز گرگ و میش بود که از چادر
زدم بیرون....
ناگهان صدای داد وفریاد از چادر آهو
گوش را کر می کرد. همه سراسیمه از
چادرها بیرون ریختند وحیدر علی قصاب
با حالت غیرعادی به دنبال آهو این سو
آن سو می رفت. آهوی وحشی گمشده
در دشت پا به فرار گذاشته بود.
نفس راحتی از سر رضایت کشیدم.
آهوی تیز پای من آزاد شده بود. قصاب
خشمگین، همه جا به دنبال دخترک بود.
گوسفندان را جمع کرده راهی دشت
شدم. تمام فکر و ذکرم پی آهو بود.
تقریبا نزدیک غروب بود که به چادرها
رسیدم .همه دور چادر آهو حلقه زده
بودند. زنان شیون سر می دادند و
مردان دست به زانو نشسته بودند.
قصاب بی رحم، سر آهو را بریده بود.
دنیا برایم تمام شده بود. تاریکی در
تمام وجودم خانه کرده بود. نفرت تمام
قلبم را گرفته بود کاش گردنش را فشار
می دادم قصاب باید میمرد.اما جرات
وتوانی نداشتم.
تمام ماتم عالم به یکباره بر سر من آوار
شده بود. آسمان دشت پر شده بود از
ابرهای سیاه که گویا هرگز خیال باریدن
نداشتند.
همه را از جلوی چادر می راندند.
مردم بی هیچ حرفی و سخنی به سمت
چادرهای خود می رفتند، بایستید کاری
بکنید. همه این صداها درونم را پاره
می کرد. ولی هیچ کس نمی شنید.
شب وسیاهی کامل بر دشت سایه
انداخته بود. بی اختیار به سمت چادر
آهو رفتم. سرش را روی تن بی جانش
گذاشته بودند. هنوز هم صورتش زیبا
و آرام بود.سرش را میان دستانم گرفتم
و با تمام توانم به سمت دشت دویدم.
ناگهان خودم را میان صخره ها یافتم.
از شب تا صبح چندباری صورتش با
آب شستم و بر صورت زیبایش بوسه زدم
جنون من را رها نمیکرد. صبح سمت
چادرها برگشتم و فهمیدم تن بی سرش
را لای حریر سفید پیچیده اند. و به خاک
سپرده اند.
اما من..... دست از سرش بر نمی داشتم
**************
شعر
گاهی میان من و تو فاصله ایست، عمیق
تو نمی دانی اما، من به این عمق فاصله
ها دل خوش میکنم
من به جای تو، نقطه چین میان فاصله ها
می گذارم
تو به جای من پر کن این خط فاصله را
گاهی زبانم از نبودنت به فاصله ها گلایه
می کند
گاهی دردلم یادت طلوع نکرده غروب
میکند
من هیچ نمی نویسم تو خودت پر کن مرا
لای خط فاصله ها، لای انگشتانت، لای
آغوشت.... لای آغوشت (پاییز🍂🍁)
************
معرفی کتاب📚
کتاب :قورباغه ات را قورت بده
نویسنده :برایان تریسی
خلاصه کتاب:این کتاب نصیحتت نمی کنه
فقط یه حقیقت تلخ رو میگه، مهمترین و
سختترین کارت همون چیزیه که
همیشه ازش فرار می کنی. به کار سخت
میگه قورباغه
میگه اگه قراره هرروز یه سری قورباغه
رو قورتش بدی، همون روز اول
بزرگترینشون رو قورت بده! چون کاری
که عقب میندازی، انرژی کل روزت رو
میخوره و با اینکه کاری انجام هم ندادی
خسته میشی این کتاب نمیگه بیشتر کار
کن میگه از جنگ با خودت خلاص شو
از قورباغه فرار نکن بخورش فقط.... 📚
نظرات (0)
هنوز نظری برای این مطلب ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر میدهد!