سطرهای نانوشته تیر برق
سیم های تیر برق
گاهی از خیال زمین که رها می شوی.
رو به آسمان سر را می چرخانی. سیم
های تیر برق را می بینی که مابین زمین
و آسمان، به مانند سطرهای کتاب
نانوشته اند. همین که کلمه ای از ذهن
پرتلاطم من عبور می کند. و تصورش بر
قاب و لوح چشمانم نقش می بندد.
گویا پرنده ای بر روی سیم های برق
می نشیند. اما با زمزمه ی نام تو همه
پرندگان می گریزند.
دسته ی کلمات زندگی تو، گویی به
سرزمین های دور سفر کرده اند.
حروف این داستانک غم انگیز را، کلاغ
های خواب دزدیدند. گویا به جای
چیزهای براق، خوابهای رنگی تو را ربوده
اند. باور می کنی؟
جلوتر بیا.... می بینی؟
چیزی از این پرنده های سیاه نماند.
تمامشان گریختند و پرکشیدند......
و من در اسارت این سطرهای خالی
مانده ام .گویی ریتم سنگین زمین، صدای
ندایی ما را به رخ آسمان می کشد.
چقدر خسته اند. سطرها به زور جا برای
پرندگان باز می کنند.
************
عینک 🎭
گویی، همه ی فضا را مه آلود می دیدم.
همه چیز، مدام و به تکرار از مقابل
چشمانم رژه می رفت.
خانواده ما همین یک عینک را داشت.
به هنگام روز و در کلاس درس به چشم
من بود. و به هنگام ظهر، مادرم پای چرخ
خیاطی قدیمی می نشست و به چشم او
بود. به هنگام شب پدر عینک را به چشم
می زد و با آن آیات قرآن را می خواند.
عینک را لا جرم برای برادرم در پادگان
فرستادیم .نامه ای از پادگان به دست ما
رسیده بود. "دیشب به یک دسته گراز
کوهی سلام و احترام نظامی کرده ام، به
دادم برسید کمکم کنید!"
**********
شعر رباعی زیبا
غم می دود در پیکرم، جانی نمانده
می خواهمت با اینکه، امکانی نمانده
تو قبله ام هستی کماکان، گرچه در من
هر قدر می گردم، مسلمانی نمانده
دائم نگو از خوان آخر نیز بگذر
صد دیو در من هست، انسانی نمانده
تندیس یک آدم که دلتنگ از هبوط است
اما برایش اشک چندانی نمانده
من ناخدای کشتی ای هستم که
عمریست
در او توان فتح طوفانی نمانده
دیوانه ای در کوچه های شهر می گفت
عاشق شو، دگر راه جبرانی نمانده
عاشق نشد، عاقل نشد، جز شاعرتو
شادم که بر من هیچ عنوانی نمانده
پیرانه سر روزی به کویت می رسم که
دگر مرا موی پریشانی نمانده
***********
معرفی کتاب 📚
کتاب :بامداد خمار
نویسنده :فتانه حاج سید جوادی
خلاصه کتاب :این کتاب درباره دختری از
خانواده ثروتمند به نام محبوبه است.
که عاشق مردی ساده از طبقه پایین
جامعه به اسم رحیم می شود.
محبوبه با وجود مخالفت خانواده از روی
عشق وعلاقه زیاد با رحیم ازدواج می کند
اما خیلی زود رویاها و بلند پروازی های
عاشقانه او فرو می ریزد.
رحیم شاگرد نجار، اون مردی نیست که
محبوبه در رویاهایش تصور میکرد.
طولی نکشید که اختلاف فرهنگی و
فکری، بین محبوبه و رحیم عشق میان
آن ها را تبدیل به پشیمانی و سکوت کرد
بعد از سال ها محبوبه میفهمه، عشق
بدون عقل فقط یک راه بی بازگشته.
این کتاب حرف دل خیلی از زن هایی
است. که از روی احساس تصمیم گرفتن
و بعد فهمیدن که این عشق ها فقط تو
رویا قشنگن نه در واقعیت 📚
نظرات (0)
هنوز نظری برای این مطلب ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر میدهد!