تک درخت

طوبی 1404/07/28 شعر و ادبیات
تک درخت
اینجا براتون یک داستان داریم و بخش جذاب معرفی کتاب

            تک درخت

صبح زود مادر، همه ما را از خواب بیدار

کرد. تا سمت روستای بی بی نرگس 

حرکت کنیم. پدر برای رفتن به روستا 

مینی بوسی را کرایه کرده بود. 

همه ما خوشحال سوار بر مینی بوس که

صدای قطار می داد. و داخل مینی بوس 

پر از دود سیاهی بود که به سبب قدیمی

بودنش و سوخت روغنش تمام مسیر و

به سمت روستا به ریه های ما تزریق

می شد. ولی باز با همه این احوالات 

خوشحال بودیم. مسیر 5 ساعته با پاهای

سر شده و کمرهای خم شده بلاخره 

تموم شد. و ما به روستای بی بی نرگس

رسیدیم. پامو که از ماشین بیرون 

گذاشتم. به قدری پاهایم خواب رفته بود 

که فکر می کردم هیچ وقت، دیگه به 

حالت عادی برنمی گردند. 

ولی باز خوشحال بودم. و بوی سرسبزی

و دیدن درختان روستا حال عجیبی به من

می داد. عاشق روستا و باغ تک درختش 

بودم. باغی که تنها یک درخت میانه ی 

باغ داشت. درخت گردویی، که تنها وسط

این چمن زار بزرگ به چشم می اومد. 

و با اون تنه بزرگ و شاخه های ستبرش

هر عابری را به خود مجذوب می کرد. 

دلم برایش تنگ شده بود. تا رسیدم 

روستا و پاهایم از خواب بیدار شدند. 

سمت باغ دویدم .لمس سبزه های زیر

پاهایم و نسیم ملایم همراه با آفتاب و 

صدای وز وزی که به گوش هایم 

می رسید. وای خدای من بهشت این 

جاست. 

هر وقت مسیرمان به روستا می افتاد. 

و خانه زیبای بی بی پذیرای ما میشد. 

با بچه های روستا، دور هم جمع 

می شدیم. و ما که همگی اشتیاقی برای

دیدن منظره های روستا داشتیم. با

بچه ها دور تا دور روستا را می گشتیم

و آخر سر که خسته می‌شدیم. خودمان 

را به باغ تک درخت می رساندیم. 

تا زیر سایه درخت بنشینیم و بگو بخند 

کنیم. اما اینبار که سمت باغ رفتیم 

برخلاف همیشه که درخت، تنها وسط

باغ بود. پسرکی زیر سایه درخت نشسته

بود و به دور دست ها خیره شده بود. 

از بچه ها در مورد او پرسیدم. و گفتن 

او نیز مثل ما مهمان بی بی است. 

و از راه دور آمده است. و با ما نسبت 

خونی دارد ولی هیچکدام از ما تا به حال 

او را ندیده بودیم. 

برایم عجیب بود و کنجکاو شدم تا ته 

ماجرا را بدانم .و بفهم این ناآشنا کیست.

بعد از مدتی از بچه ها خداحافظی کرده 

و روانه خانه بی بی شدم. 

در خانه بی بی هم همه یک گوشه 

نشسته بودند. و در گوشی صحبت 

می‌کردند. به گونه ای که من جرات 

نکردم چیزی بپرسم. 

ولی از لا به لای حرفهای مادر و بی بی

و دیگر اعضای خانواده، فهمیدم که

این پچ پچ ها مربوط به آن پسری است

که زیر درخت گردو نشسته بود. 

و بعضی وقت ها، بی بی اه بلندی 

می کشید و می گفت :روحت شاد مادر

و چند قطره اشک از گوشه ی چشمان 

کم سویش، رو گونه های پر از چین و 

چروکش سرازیر می شد. و با گوشه ی 

چارقد گلدارش به آرامی پاک می کرد. 

و به فکر فرو می رفت. 

مثل خوره به جانم افتاده بود .که سر از 

کار اینا دربیارم. و کسی به ذهنم جز عمه

نازان نیامد. بدو از پله ها پایین رفتم. 

آخر کوچه بی بی، خانه عمه نازان بود. 

به سرعت سمت خانه اش دویدم. 

و در را کوبیدم. عمه مهربانم در را باز 

کرد. و من را بغل کرد و به داخل خانه 

برد. و بعد از کلی احوال پرسی کردن، 

شروع کردم به پرسیدن راجب مهمان 

ناخوانده بی بی!

عمه کمی مکث کرد. ولی گفت بهت 

میگم ولی نباید به کسی بگی، که من این

حرفها رو به تو گفته ام. 

عمه شروع کرد به تعریف کردن ماجرا و

اینکه این پسر از تهران به روستا آمده 

است .و پسر عمه نارین است که از عشق

نافرجام او به یحیی، پسر یکی از اهالی 

روستا به دنیا آمده است. 

و قصه تلخ زنی را گفت. که به جرم 

دوست داشتن شخصی، سرش را از 

بدنش جدا کردند. و برای معشوقه ی 

نگون بختش پاپوش درست کردند. 

و او را پشت میله های زندان انداختند

و طناب دار را مهمان، روزگارش کردند. 

و نوزاد تازه متولد شده شان را از آنها 

جدا کرده و به خانواده ای در تهران 

سپرده بودند. و گویا پدرخوانده پسرک

به بیماری لا علاجی مبتلا شده بوده و

پسرک را برای شناختن خانواده ی اصلی 

اش به سمت روستا روانه کرده بود. 

پس عجیب نبود. که پسرک در دنیای 

خودش غرق بود. و کسی را نمی دید. 

سخت است که میان قوم و خویشانت 

باشی و بدون هیچ گناهی و حقی تو 

را نجس بدانند. و حتی حاضر نشوند

اسمت را بدانند. یا با آغوش باز پذیرایت

باشند. برای هیچ انسانی این اندازه از 

ظلم در باورش قابل هضم نیست. 

پس از چند روز ما به خانه ی خودمان 

برگشتیم. و هیچ وقت چیزی از آن 

پسرک تنها نشنیدم. 

فقط این را فهمیدم که باغ مال پدر او 

بوده است. و آن تک درخت برای مادرش 

که پدرش به یاد معشوقه خود، آن را 

کاشته است. چقدر رنج آور است. که تنها

یادگارت از پدر و مادرت فقط یک باغ 

باشد و تک درخت آن....... 

من آن تک درخت پیرم که زندگی را، سخره میگیرم 

ای روزگار تو چه حقی داری، که بگویی 

من بمونم یا بمیرم 

              معرفی کتاب📚

کتاب :شازده کوچولو 

نویسنده :آنتوان دوسنت اگزوپری

چاپ:1943نیویورک

خلاصه داستان :این کتاب درباره پسر

بچه ای، به نام شازده کوچولو است که 

برای به دست آوردن دانایی وحکمت 

به سراسر دنیا سفر می کند. کسی که 

داستان را روایت می‌کند. مرد خلبانی 

است که بعد از فرود آمدن در یک صحرا

با یک پسربچه روبرو می شود و پسرک 

از اخترک B_612 است. خلبان اسم 

شازده کوچولو را برای پسرک انتخاب 

می‌کند. و محتوای داستان حول صحبت

های این خلبان و شازده کوچولو شکل 

می گیرد. این کتاب با بیانی ساده و 

به ظاهر کودکانه، پر محتواترین و عمیق 

ترین پندهای اخلاقی و فلسفی را به 

خواننده خود منتقل می‌کند. این کتاب

تا به حال به صدها زبان در دنیا ترجمه 

شده است. 📚

 

​​​​

 

 

 

 

نظرات (0)

ارسال نظر جدید
لطفاً نام و نام خانوادگی خود را وارد کنید.
لطفاً یک ایمیل معتبر وارد کنید.
لطفاً نظر خود را وارد کنید.

هنوز نظری برای این مطلب ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر می‌دهد!

طوبی

نویسنده:

طوبی
من طوبی هستم. نگارنده بخش شعر و ادبیات مجله مگ بوم. از کودکی به شعر و ادبیات علاقه زیادی داشتم و با آن بزرگ شده ام. اکثر مطالبی که مینویسم انعکاس احساسات درونی من است که در این مطالب با شما به اشتراک میگذارم.