بابا حبیب

این قسمت برای دوستداران شعروقطعه های ادبی وداستان های کوتاهه 📚📖📕
از کنار دکه ی ماهی فروشی بابا حبیب که ردمیشی پیرمرد تکیده و عبوسی رومی بینی که روزی ریش سفیدوشیخ قبیله بوده، تخسی رفتارش برمیگرده به روزی که عبودو طعمه امواج دریاشد پسرک چاق وکوتاه قامت اوکه هنوز پشت لبش سبزنبود.
روزی که خبر غرق شدنش پسرک را اوردن بابا حبیب ازشدت استیصال ساطوری که دردست داشت روی انگشتان دستش کوبید، این مرد هرروز میمیره وقتی که به انگشتای نداشته دستش نگاه میکنه، جای خالی این انگشتا برای اون همون روزیه که عبود و تموم شد....
این مردسال هاست مرده، اینو ازچشماش میشه فهمید..... *
نظرات (0)
هنوز نظری برای این خبر ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر میدهد!